آقا ما ی همساده داریم خیلی جالبن 
اصلا شدن نقل محافل ما!

شاید باورت نشه ولی هفته ای یک دفعه اینا تولد دارن!! باور کن.

 

اون وخ نه از این تولدای ساده که!! تولدااااااا.

در حد عروسی جمعیت دور هم جمع میشن و بزن و بکوب دارن.

البته از حق نگذریم خداییش فقط بزن و بکوب و جیغ جیغه و

خبری از صدای گوش خراش آهنگ و گاپ گاپ بیس و این حرفا نیس.

 

اون چیزی که من رو مجذوب خودش کرده این بزن و بکوب نبوده که،

همین سادگیشون در برگزاری جشن تولداست.

هیچ وقت نشده من مهموناشون رو قابلمه به دست نبینم.

قابلمه خالی نه ها قابلمه ای پر از غذا.

یعنی هر کسی غذای خودش و خانواده اش رو همراه داره

و موقع صرف شام همه رو میریزن وسط و باهم نوش جان میکنند و

از همه مهتر اینکه بلند بلند هم میخندن.

یک دفعه که بطور ناگهانی سفرشون رصد شد تنها یک نوع برنج

ساده تو سفره بود.

 

حالا یک پرش میکنیم تو زندگیهای خودمون؛

یک مهمونی ساده دور همی خواهر و برادری رو در نظر بگیر

سفره میچینیم از این سر و تا اون سر اتاق.

چــــــــی!؟! کمتر از دو نوع غذا؟!!! عمرا!!!

اصلا افت داره جلوی خانواده.

بعد جالب اینجاست موقع دعوت کردن پشت تلفن

هرچی غذای ساده است رو نام میبریم و میگیم

یک نون و پنیری خونمون پیدا میشه که دور هم میزنیم تو رگ!

 

اون وخ حالا تفاوت این دو خانواده اگه گفتی در چی میتونه باشه؟

نه دیگه اشتباه کردی! تفاوت تو سادگی برگزاری نیست

بلکه تفاوت تو دوام این سادگیه.

وقتی طرف خودش رو کشته تا یک سفره ساده! پر رنگ و لعاب رو

برای خانواده بچینه قطعا پاسخ دادن به این همه رنگ و لعاب

سخت میشه. پس مهمونی بعدی میره تا یک ماه دیگه!

 

نکنید بابا.... تورو خدا با زندگی این کارارو نکنید...

هرچی ساده تر، شیرینی زندگی بیشتر**

 

 

* آره خودمم متوجه شدم ولی اصلا دلیلش رو نمیدونم چیه؟! شاید شده مثل اون زمانی که  عمرا هیچ وخ 3تا ماشین رنگ آبی رو تو یک زمان در یک محل نمیبینی اما تا در مورد ماشین رنگ آبی صحبت میکنی به یک دقیقه نکشیده تو کل مسیرت گُله به گُله ماشین رنگ آبی میبینی! الانم چون مدتی ه گیر دادم به این مقاله های زندگی را ساده بگیرید و این حرفا، چندتا موضوع آخر وبلاگم حول این سادگی میچرخه؛ آره میگم که خودمم متوجه شدم اینقدر گیر نده!

** یعنی من دوست دارم همه اش روزامون عید باشه تا همه دور هم جمع باشیم و بگیم و بخندیم...