برگشتی در کار نیست...

فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی...
یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق میافتد...

فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی...
یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق میافتد...
میان تمام آشفتگیهایی که در ذهنم پرسه میزنند؛
میان داد و فریاد خوابهای پریشان این چند روز؛
میان بدخلقیها و حواسپرتیها؛
با تمام وجود فریاد میزنم:
«حال من خـیــــــــــــــــــــــــــــلی هم خوبه»
باور نداری به لبخندهایم نگاه کن،
به چشمان براق و منتظرم،
به شادیهایم دقت کن.
اگر هنوز هم باور نداری؛
لااقل بگذار نقش انسانهای شاد را بازی کنم.(+)
پ.ن: معنی واؤه «عمرا» رو که قطعا میدونی؛
عمرا بتونی تو چهره من لحظه ای ناراحتی رو ببینی (;

واژه بی خوابی چند شبی است مهمان ناخوانده ذهن من شده است؛
ذهنی که قد و قواره اش به اندازه یک مشت هم به زور می رسد!
صد رحمت به نسخه قدیمی بی خوابی؛ انگاری پیشرفت ثانیه ای علم در
بی خوابی هم جهش ایجاد کرده است. در نسخه جدید بی خوابی که من به آن
مبتلا شده ام، علائمی چون خستگی مفرط، ورقلنبگی چشمها، کم
حرفی، خنده زیاد و افکار آشفته به چشم می خورد. افکاری که اصلا قابل
تشخیص نیستند و انگاری فقط باید از فضایی به اندازه تقریبی یک مشت
به سرعت نور عبور کنند!
این چنین شب ها تنها اسباب پذیرایی من یک لپ تاپ است و یک دنیا
اینترنت. تمام دلخوشی ام این است که در این دنیای بی احساس
(مجازی)، یک دست چشم و گوش بی کار پیدا کنم تا ذهنم را از این
مهمان ناخوانده رهایی دهد. اگر اینترنت هم به کارم نیامد، سراغی از متکا
میگیرم. میگویند در انسان احساسی تلخ یا شیرین نسبت به برخی اشیا،
اشخاص یا موقعیت ها هست که نزدیک شدن به آنها تجدیدکننده برخی
خاطرات است (نوستالژی). شاید با بغل کردن متکا، خاطرات یک روز تعطیل
و خوابیدن تا ساعت 12ظهر (لنگ ظهر) برایم تداعی شود.
در این مدت، چشمان خسته و درشت من پذیرای یک سقف سفید است
که البته در تاریکی اتاق و سوسوی نور خیابان، خاکستری رنگ دیده می
شود. چشمانی که ناگاه مانند ویدئو پروژکتور عمل کرده و تصاویری که از
ذهنم عبور می کنند را بر روی سقف به ظاهر سفید به نمایش می گذارند.
تصاویر بی سر و ته ای که هیچ ارتباطی به هم ندارند. از پیچ و تاب خوردن
یک قاصدک در هوا و شهربازی دوران کودکی گرفته تا آینده آغاز یک فعالیت
جدید و کفش کهنه کنار خیابان. جالب اینجاست در این بین؛ تصاویری از
دنیای ماقبل تاریخ هم به چشم میخورد. در کل آشفته بازاری است که لنگه
ندارد.
همه اینها را گفتم تا بگویم در این اوصاف، هیچ چیز زیباتر و دلنشین تر از
نوای لالایی جاروی رفتگر محله نیست. جارویی که بی هیچ منتی خاطرات
را از ذهن بی خواب من پاک می کند و در نهایت زمانی دور می شود که
چشمانم بر هم دوخته شده است. ای کاش دل های ما هم جارویی
داشت که هر از چند گاهی گرد و غبار نهفته در آن به دست فراموشی
سپرده می شد.