اسیر یک احساس مبهم شدم
یک حرکت از پیش تعین نشده، یک اتفاق،... نکند تمام اینها تنها یک خواب خوش باشد،
امروز برای اولین بار دلتنگیت را حس کردم و من در این برهه از این دلتنگیها میترسم...
یک حرکت از پیش تعین نشده، یک اتفاق،... نکند تمام اینها تنها یک خواب خوش باشد،
امروز برای اولین بار دلتنگیت را حس کردم و من در این برهه از این دلتنگیها میترسم...
قشنگ دل میسوزانی؛
از هر 5نفری که دیدم یک نفرشان راهی دیار تو بود...

خیلی دوست دارم بدانم نتیجه این همه پرپر زدنهایم برای آیندهای که نمیدانم اصلا چه شکلی است،
چه میشود.اگر قانون نیوتون در همه چیز صدق کند؛ حالا این نوبت زندگی است که با من سازش کند...
پ.ن: و باز چند شبی است که افکار سنگین و مبهم آینده بر ذهنم هجوم آورده و آن را متلاشی کرده! و باز روزهایی را سپری میکنم که به کوچه بنبست کم خوابی رسیده است. یک جورهایی عاشق این لحظههام و یک جورهایی هم از آن بیزارم.
نه بخاطر خودش و نه به خاطر فرش روشن زیرش؛
و نه بخاطر جرقههای تند و تیزی که هنگام جمع کردنش دستانم رو میسوزونه؛
فقط و فقط بخاطر حس ترس و لذتی که از دیدن جرقهها در دلم ایجاد میشه...
اینکه آگاهانه دلت رو به دریا بزنی و به استقبال هیجان بری،
به مراتب شیرینتر از ناآگاهانه زندگی کردن.ه.
...؛
در مرگش بیشتر پی میبرم! همان بهتر که اصلا در موردش فکری نکنم. اما کم کم دارم به قانون نانوشته
«از دل برود هرآنکه از دیده برفت» نیز ایمان میآورم! قانونی که به هیچ وجه در کـتم فرو نمیرود. چـرا که
تصور میکردم بعد از مرگـش صورت سرخ و تا 10روز برایش مراسـم حلوا خوران برپا میکـنم ولی هیـچ یک
عملی نشد.
شاید همه اینها یعنی: فقط به او عادت کرده بودم هرچند 9ماه عدد کمی هم نیست. همین...

خورشيد چراغکي ز رخسار عليست
مه نقطه کوچکي ز پرگار عليست
هرکس که فرستد به محمد صلوات
همسايه ديوار به ديوار عليست
پ.ن: خستگی بعضی از جشنها واقعا شیرین و دلچسبه

باز هم تجربه ثابت کرد آدم شرایط ناراحت انگیزناک نیستم. وقتی جملاتی را با وزن گریه
به زبان آورد دهانم بسته شد! هرچقدر به ذهنم فشار آوردم که یک کلمه با وزن پوزخند
به زبان آورم تا که شاید هوای فکری اش تغیر کند نشد که نشد...
حس الانم، دقیقا الان الانم،
مثل حس مادری است که چندین سال
با سختی و بدبختی فرزندش، امید و آروزیش را بزرگ کرده،
قد کشیدن ها، شادی ها، غم هایش را به چشم دیده
و با دل لمس کرده،
و به ناگاه در یک تصادف نا جوانمردانه از دست داده....
حالا دارم به این فکر میکنم که این مادر زین پس
چه کاری انجام خواهد داد؟
حجله سرکوچه، مراسم، آشفتگی، گریه و زاری....
بعدش چی؟
کم کم بی صدا، بغض های پنهانی و زل زده به عکس فرزند؛
اندکی بعد وداع با لباس تیره و تنها یادآوری روزهای خاطره انگیز؛
در کوتاه ترین زمان هر 5شنبه یک فاتحه و
در آخر هم شاید سرگرم شدن با یک فرزند کوچکتر دیگر
و آغازی دوباره...
.
.
.
اعتراف میکنم که شکست خوردم؛ بگو خب!
مدتی است دست روی هر بخش از آینده میذارم
به سرعت برق و باد یک نع بزرگ جلوی روم نقش می بنده؛
اگه تاوان نع گفتنهام به این و اون در زندگی نباشه
معنی دیگه ای جز شکست نمیتونم براش پیدا کنم...
ولی اینکه از این شکست چه مسیر جدیدی میسازم،
فقط خدا میدونه...
تم پست: یک جمله و بس؛ « آی خدا دلگیرم ولی احساس غم نمیکنم؛ چون با توام پیش کسی سرم رو خم نمیکنم»
********************************
بعد نوشتی رنگی رنگی:
برام خیلی عجیبه ولی؛
اتفاق های ناخوشایند دیگه روم اثری نداره!!
فقط همون لحظه و یک حس ناراحتی آنی به سراغم میاد؛
خوشحالم، خیلی خوشحال،
چون دیگه از زاویه ای جدید به همه چیز نگاه میکنم و
به نظرم مسیرم روشنه؛ بگو خب!
«این روزا آدما چنان محکم بهت دروغ میگن که مجبورت میکنن بری جلو آینه،
گوشات رو نگاه کنی و مطمئن شی از خر نبودنت . . . !»
این جمله را که نوشت، خودکار را روی دفتر بسته شده گذاشت
و آیینه را برداشت! نگاه... نگاه... و باز هم نگاه...
نه؛ خبری از گوش های دراز مخملی نبود اما
هیچ وقت تصور نمی کرد که به این شدت از دروغ بیزار باشد؛
چنان خشمی در چشمانش موج می زد که آیینه هم جا خورده بود!
از خود پرسید: «این عصبانیت چیست که در چشمانم موج میزند؟
نکند شیطان در من هم نفوذ کرده است؟»
آیینه را که گذاشت، به افق خیره شد. به این فکر کرد
مقصر اصلی کیست؟ کسی که به او دروغ گفته یا خود او که فریب
این دروغ را خورده است؟
دوستانه نوشت:
هیچ وقت زندگیتون رو با دروغ شروع نکنید. اعتماد بزرگترین آرامش در زندگیه...
این روزها که برنامه هایی مثل «ماه عسل»
انسان های موفق را جلوی دوربین قرار میدهند، دلش را ریش کرده
آن هم نه بخاطر خودنمایی انسانهای موفق،
بلکه تنها بخاطر یک سوال تکراری با جوابی تکراری!
_ مشوق اصلی شما در رسیدن به این موفقیت چه کسی بوده؟
_ خانواده
و حالا او مانده و یک درماندگی درونی و پشتی سرد...
و البته یک جیب خالی!
بعد نوشتی برای تفکر:
آروزهای خود را به واقعیت تبدیل کنید (+)

درست همین دیروز یا شایدم پریروز بود که بالاخره بعد از مدتها، از ورژن خلوزنی
به ورژن سبکوزنی رسیدم! بجز برخی مواقع، همیشه زندگیم پر از
آرامش بوده اما این آرامشی که چند روز پیش تجربهاش کردم
یک طعم دلنشین دیگهای داشت. یک طعم جدید اما آشنا...
یک ثبات دلچسب....
حالا؛
در این بازه زمانی دیگر نقش اصلی همرنگ آب به پایان رسیده...

غرق نعمتیم الحمدلله؛ حالیمون نیست استغفرلله**
* انطباق زاویه دید با افق دید
** یادگاری روزهای face to face بودن

نمیشه گفت همیشه اینطوری بوده، چون از یک برهه ای در زندگیش شروع شد.
بلند پرواز هم نبود که بخواد ضربه کاراش رو خورده باشه.
تا یاد دارم همیشه شاکر لحظههاش بوده چه شادی و چه حتی غم!
بیچاره هرچی کنکاش میکنه راز حکمتش رو درک نمیکنه...
نمیدانم چرا مدتی است نگاهم را به تو معطوف کردهام و به دنبال اشتراکاتی در تو و خودم
هستم! مخصوصا از زمانی که دوستانت هم تو را رها کردهاند. تو به من بگو: دنیای تو به مانند
دنیای من است یا دنیای من به مانند دنیای تو؟ دنیای من پر از شلوغیو شادیو جمعگرایی؛ دنیای
تو پر از تنهاییو سکوتو فردگرایی. دنیای من به ظاهر محکم و دنیای تو به ظاهر لرزان است.
با این وجود مدتی است میخواهم به تو پیشنهادی بدهم؛ «آیا حاضری...» و هر بار دقیقا در
همین لحظه خداوند نیز تیری به نشان ناشکری بر قلبم پرتاب میکند و بیآنکه چیزی گفته باشم
دهانم بسته میشود.
طوری مرا با آن چشمان درشت و براقت نگاه میکنی که انگار سوال ذهنم را خواندهای!؟!
صبر کن، حالا که بیشتر به دنیای تو نگاه میکنم؛ آری دقیقا همینطور است. اصلا چرا تا کنون
متوجه نشده بودم! دقیقا دنیای فرد دیگری از دایره زندگیام، به دنیای تو نزدیکتر است. پیر مرد
همساده را میگویم. همان همسادهای که داستان سادگیشان را به دیوار ذهنم آویزان کردهام.
خاطرت که هست؟
او همانند تو در دنیای تنهاییای که برایش ساختهاند، بیآنکه متوجه چیزی باشد، به نرمی
زندگی میکند. حتی از همه مهتر، حافظه کوتاه مدتش همانند تو بعد از چند ثانیه از نو راهاندازی
میشود. گویی دنیای او دنیای تکرار و فراموشی است. اینها را از صدای آسانسوری که شبها
تا دقایقی در 5طبقه مختلف به دنبال طبقه مورد نظر بالا و پایین میشود، کفشهای لنگه به
لنگه، تعارف پفک نمکی و ترسیم شکل خانه روی دکمه آسانسور متوجه شدهام.
...با این اوصاف که فکرش را میکنم دنیای من با دنیای تو فرسنگها فاصله دارد. اصلا سوالم را
فراموش کن!؛ شایدم باید سوالم را تغییر دهم: «آیا حاضرم دنیای خود را با دنیای تو عوض کنم؟»
راستی ماهی کوچولوی من؛ واقعا نمیتوانی از درخت بالا بروی؟ افرادی معتقدند ماهیها را چه به بالا رفتن از درخت!؟
آقا ما ی همساده داریم خیلی
جالبن اصلا شدن نقل محافل ما!
شاید باورت نشه ولی هفته ای یک دفعه اینا تولد دارن!! باور کن.
اون وخ نه از این تولدای ساده که!! تولدااااااا.
در حد عروسی جمعیت دور هم جمع میشن و بزن و بکوب دارن.
البته از حق نگذریم خداییش فقط بزن و بکوب و جیغ جیغه و
خبری از صدای گوش خراش آهنگ و گاپ گاپ بیس و این حرفا نیس.
اون چیزی که من رو مجذوب خودش کرده این بزن و بکوب نبوده که،
همین سادگیشون در برگزاری جشن تولداست.
هیچ وقت نشده من مهموناشون رو قابلمه به دست نبینم.
قابلمه خالی نه ها قابلمه ای پر از غذا.
یعنی هر کسی غذای خودش و خانواده اش رو همراه داره
و موقع صرف شام همه رو میریزن وسط و باهم نوش جان میکنند و
از همه مهتر اینکه بلند بلند هم میخندن.
یک دفعه که بطور ناگهانی سفرشون رصد شد تنها یک نوع برنج
ساده تو سفره بود.
حالا یک پرش میکنیم تو زندگیهای خودمون؛
یک مهمونی ساده دور همی خواهر و برادری رو در نظر بگیر
سفره میچینیم از این سر و تا اون سر اتاق.
چــــــــی!؟! کمتر از دو نوع غذا؟!!! عمرا!!!
اصلا افت داره جلوی خانواده.
بعد جالب اینجاست موقع دعوت کردن پشت تلفن
هرچی غذای ساده است رو نام میبریم و میگیم
یک نون و پنیری خونمون پیدا میشه که دور هم میزنیم تو رگ!
اون وخ حالا تفاوت این دو خانواده اگه گفتی در چی میتونه باشه؟
نه دیگه اشتباه کردی! تفاوت تو سادگی برگزاری نیست
بلکه تفاوت تو دوام این سادگیه.
وقتی طرف خودش رو کشته تا یک سفره ساده! پر رنگ و لعاب رو
برای خانواده بچینه قطعا پاسخ دادن به این همه رنگ و لعاب
سخت میشه. پس مهمونی بعدی میره تا یک ماه دیگه!
نکنید بابا.... تورو خدا با زندگی این کارارو نکنید...
هرچی ساده تر، شیرینی زندگی بیشتر**
* آره خودمم متوجه شدم ولی اصلا دلیلش رو نمیدونم چیه؟! شاید شده مثل اون زمانی که عمرا هیچ وخ 3تا ماشین رنگ آبی رو تو یک زمان در یک محل نمیبینی اما تا در مورد ماشین رنگ آبی صحبت میکنی به یک دقیقه نکشیده تو کل مسیرت گُله به گُله ماشین رنگ آبی میبینی! الانم چون مدتی ه گیر دادم به این مقاله های زندگی را ساده بگیرید و این حرفا، چندتا موضوع آخر وبلاگم حول این سادگی میچرخه؛ آره میگم که خودمم متوجه شدم اینقدر گیر نده!
** یعنی من دوست دارم همه اش روزامون عید باشه تا همه دور هم جمع باشیم و بگیم و بخندیم...
حضرت رسول اکرم (ص) میفرمایند: «خداوند چهار چيز را
در چهار چيز قرار داده است؛ بركت علم را در احترام استاد، بقاي ايمان را در تعظيم خداوند، لذت زندگي را در نيكي به پدر و مادر و آزادي از جهنم را در آزار نرساندن به مردم.»
پ.ن: (02)
هرچند اعتقاد چندانی ندارم اما؛
_________________________
_______________________________________
همین قدمهای نخستین رفتن است که
راز آخرین منزل رسیدن را رقم میزند...
________________________________________
___________________________
(سید علی صالحی)
پ.ن: آروز دارم تا اولین قدمهای 92ایتان را استوار و شیرین بردارید...
ساده که میشوی، همه
چیز خوب میشود
خودت، غمت، مشکلت، غصهات،
هوای شهرت، آدمهای اطرافت، حتی دشمنت.
یک آدم ساده که باشی
برایت فرقی نمیکند که تجمل چیست
که قیمت تویوتا لندکروز چند است
فلان بنز آخرین مدل، چند ایربگ دارد
مهم نیست:
نیاوران کجاست
شریعتی و پاسداران و فرشته و الهیه کدام حوالیاند
رستوران چینیها گرانترین غذایش چیست
ساده که باشی؛
همیشه در جیبت شکلات پیدا میشود
همیشه لبخند بر لب داری
بر روی جدولهای کنار خیابان راه میروی
زیر باران، دهانت را باز میکنی و قطره قطره مینوشی
آدم برفی که درست میکنی
شال گردنت را به او میبخشی
ساده که باشی؛
همین که بدانی بربری و لواش چند است
کفایت میکند
نیازی به غذای چینی نیست
آبگوشت هم خوب است
ساده که باشی....
آدمهای ساده را دوست دارم
بوی ناب آدم میدهند...
پ.ن: نام سراینده این قطعه رو نمیدونم اگه میدونید بگید تا زیر مطلب بزنم.
پ.ن2: منبع فعلی= یک نامه الکترونیکی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خواندن این پست به سرمشغولان عالم توصیه میشود*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یادت هست بازیگر برگزیده جشنواره فیلم فجر کی بود؟
راستی استقلال بالاخره از العین عربستان برد؟
دیدی قیمت گوشیهای اچتیسی از 4تومان هم زده بالاتر؟
احسنت؛
این نشاندهنده بروز بودن و توجه تو به جامعه است.
حالا چندتا سوال دیگه؛
حواست بود که امروز، تنها 5شنبه آخر سال بود؟
حواست هست که فردا آخرین جمعه سال 91 ه؟
حواست هست که کمتر از یک هفته تا آخر سال باقی مونده؟
حواست هست که چند وقته به دیدن پدر و مادرت نرفتی؟
حتما حواست هست و نیاز به گفتن نیست...
یک لحظه گوشت را بیار جلو:
تا حالا چند تا لبخند پدر و مادرت تو پروندهات ثبت شده؟
صف دعای خیر پدر و مادر پشت سرت چند متر شده؟
آخرین باری که لبهات گونههاشون رو لمس کرد کی بود؟
آخرین باری که سر خاکشون نشستی و باهاشون حرف زدی رو به یاد داری؟
آه از این زندگی...
اون وقت تو چه انتظاری از فرزندانت داری؟
هیچ میدونی با دعای خیر اونهاست که داری تا الان نفس میکشی؟
این قبیل فیلمها رو بارها و بارها دیدیم اما توصیه میکنم الان هم ببین...
* «برای آنها مینویسم؛ برای آنهایی که باید برایشان بنویسم، بنویسیم و بنویسند؛ برای تمام عمر»
پ.ن: فرصت کردی این نماز یادت نره.
یا رومی روم یا زنگی زنگ
یا همینجا حلوای هم رو میخوریم یا اینکه با ی شیرینی و
خوش و بش همه چی ختم بخیر میشه!
آقاجان یک کلام ختم کلام؛
هر بدیای، کینهای یا خشمی تو سال 91
از من تو دلتون مونده بریزید تو جوق.
بیخیال شید همونطور که من بیخیال شدم
بابا دلخوشی ها کم نیست ناراحتی چرا آخه :دی
سال 92 رو سالی سرشار از سلامتی و موفقیت برای تکتک دوستان آرزومندم.
از ته ته ته دلم.
پ.ن: اگه هر صحبتی یا دلخوریای چیزی تو دلتون مونده که صاف نمیشه همینجا بگید تا حل و فصلش کنیم :)
بخاطر همه دادههات و ندادههات شکر
من که ازت راضیام
فقط؛
به من فرصت همزبونی بده
فرصت بده تا...(یک خاطره)
ممنون.
پ.ن: زین پس از این قبیل موارد خصوصی زیاد دیده میشه چون دفتر خاطرات و وبلاگهای خاطرهنویسی همه هوتوتو میشه. هرچی هست همینجاست... پس خصوصی بودن برخی مطالب رو به دل نگیر

پ.ن: یه مشت تشکر صمیمانه با ی عالمه قاصدک سفید توپولی برای همه کسانی که تولدم رو تبریک گفتند، اونایی که تبریک نگفتن، اونایی که میخوان تبریک بگن و اونایی که در حال تبریک گفتن هستن.
پ.ن2: روی عکس که کلیک کنید بزرگ میشه. اگرم کیفیتش پایین ه ببخشید بخاطر آپلود کردن مجبور شدم کیفیت رو کم کنم.
پ.ن3: از همه دوستان تبیانی هم بخاطر اون تاپیک زیباشون بازم تشکر میکنم.

رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی؟ درنگ آور
«سایه»
منم باور نداشتم
که چی که یک نفر تو گذشتهاش گم شده!
مگه میشه؟!
ولی تازه فهمیدم یا بهتره بگم تازه درک کردم که
گذشتهها نگذشته!
بعضی وقتا همین گذشتهها اونقدر شرین میشن که
گذشتن ازشون واقعا سخت میشه!
لامصب انگاری مثل چسب میچسبه به ذهن و
دیگه نمیشه جداش کرد!
الان سه شب ه که افتادم تو فقس گذشتهها
گذشتهای که هر صحنهاش برام دوست داشتنی و البته
عجیبه.
فعلا که عاشق این قفس شدم و ولش نمیکنم ؛)
پ.ن: اگه از محله انجمنهای تبیان باشی صندلیهای داغش رو یادته... هوووووم الان سه شبه مهمون صندلی داغ خودم شدم (+).... صندلی داغی باقدمت 5سال گذشته :دی
پ.ن2: فقط در تعجبم چرااینقدر تغییر کردم!؟! اون کجا و من کجا!!
پ.ن3: عاشق پاسخام به شاهشوریده سران ام :دی (توصفحه 5ام)
تم پست: آهنگ لحظه از خواجهامیری

«سه داستان متفاوت با پایانی یکسان»
از نزدیک به دور

یا

(البته نه به این خشانتی که تو عکس هست :دی)
پ.ن: در وجود هر کسی توانایی و انرژی خاصی قرار داده شده و این خود فرد است که باید شناخت درست از خود و توانایی خود پیدا کند نه دیگران، جامعه و یا فرهنگ خاص زندگی.

دو دنیا ..... فرسنگها فاصله و تفاوت
یکی از جنس غرور و دیگری از جنس احساس
نگهداشتن این دو در کنار هم همچون نگهداشتن
آتش و پنبه در یک جاست!
اما در تعجبم چرا تا این زمان وجودم
به یک کپه پر از آتش تبدیل نشده است!!
غرور برای دیگران و احساس برای خودم،
احساس برای دیگران و غرور برای خودم!
در کل یا این بوده یا آن،
داستانِ همان دوری و دوستی همیشگی.
اما؛ امان از فداکاری بیشاز حد یک دنیا برای دنیایی دیگر.
بعد از مدتها دوستی خاله خرسه
دست نوازش خود را بر سر این دو دنیا میکشد و
آنچه که نباید بشود اتفاق میافتد،
تولد دنیایی جدید:
دنیایی از جنس واقعیت!
حالا این واقعیت است که بین این دو دنیا
سرگردان و حیران مانده است!
غرور..... واقعیت.... احساس
این داستان ادامه دارد...
پ.ن: پیشنهاد موضوع از سیما خانم گل

«یه روزی، یه جایی، یه زمانی بالاخره به خودت برمیگرده،
بزرگتر که شدی خودت متوجه میشی...»
این جمله رو بارها و بارها تو دوران کودکی و نوجوانی
مِن باب کمک به دیگران شنیدم و شنیدی.
اگرم یادت نمیآد حتما خاطرت هست که وقتی پیرزن/پیرمردی
بار سنگینی دستشون بوده، پدر مادر تو رو به کمک کردن
تشویق کردن.
یا حتی اگر اینم یادت نیست حتما یادت هست که،
وقتی تو اتوبوس خیلی قشنگ و راحت برای خودت روی یک صندلی
کنار پنجره جا خوش کردهبودی با اومدن ی فرد مسن یا بدحال
مادر/پدر ازت اجازه گرفتن تا جای خودت رو با اون فرد تقسیم کنی...
اگرم هیچ کدوم از اینا رو یادت نیست؛ خب خدایی مشکلت حاده!
باید خودت رو به ی دکتر نشون بدی! :دی
همه اینها رو گفتم که یادآور شم، از کودکی این آمپول تقویتی
رو به روحمون زدن که کمک و شاد کردن دیگران هرچند اندک
هم شادی خون خودمون رو بالا میبره و هم دیگران...
اما؛
حس میکنم... یا شایدم دارم باور میکنم که
فرمون زندگی داره ماشین عمر همه ما رو
به سمت بیتفاوتی هُل میده!
بیتفاوتیای که داره خودمون رو نسبت به خودمون هم
بیتفاوت بیتفاهم میکنه!
(شاید یه جورایی تعریف خوددرگیری باشه!)
حالا الان وقتی یک جای خالی تو مترو یا اتوبوس گیر میاریم
زودی میپریم میشینیم و برای اینکه چشمتوچشم
اون فرد مسن یا بدحال نشیم، که شاید
باعث بشه ی مقدار خیلی اندک شرمنده کارمون بشیم،
به سمت مخالف اونها نگاه میکنیم و ی قیافه
حق به جانب هم میگیریم که اگه کسی ندونه
فکر میکنه مادر/پدر شش فرزندیم و کمرمون زیر
خرج و مخارج زندگی شکسته و
محتاجتر از همه اونایی که اونجا هستند
برای اون جای خالی هستیم!
یا حتی وقتی فرد مسنی با ی کوله بار به سمت صف اتوبوس
سلانه سلانه حرکت میکنه، از کنارش با سرعت رد میشیم که
زودتر از اون در صف بایستیم بیتفاوت از اینکه
یه بار از شونه اون فرد کمکنیم...
بگذریم؛
این حرفا اونقدر تکراری شده که سرتون رو هم در آوردم
خودم الان حسابی حس تحول دارم اما فردا رو نمیدونم
واقعا یادم میمونه؟
واقعا یادمون میمونه که هیچی نباشه همه همنوعیم
و کمک به یک همنوع یعنی
کمک به خودمون.
شاید در آیندهای نزدیک یکی هم دست فرزندمون رو بگیره...
این وبلاگ دوباره به جای خودش برگشته و این پست
تنها برای یادآوری این خاطره تلخ جابجایی باقی مونده
----------------------------------------------

5سال و 2ماه!!!
زمان خیلی کمی هم نیستا!
هر چند اینجا امکانات خیلی خوبی داشت
اما خب یه مقدار در و دیوار اینجا دلم رو زده بود
دنبال یک تنوع بودم...
از طرفی دسترسی به فضایی برای آپلود عکس هم بیتاثیر نبود!
برای همین همرنگ آب با تمام خاطرات و تعلقاتی که اینجا داشت
به یک مکان جدید نقل مکان کرده...
البته دوستانش و یاد اونها رو هم با خودش برده.
اگر دوست داشتی بازهم همرنگ آب رو همراهی کنی میتونی
به خونه جدیدش سر بزنی:
www.hamrangeab.persianblog.ir
برای پیوند بین این وبلاگ و اون وبلاگ 4تا از آخرین مطالبش
رو به اونجا منتقل کردم.
باشد که رستگار شوم :دی