نمیشه گفت همیشه اینطوری بوده، چون از یک برهه ای در زندگیش شروع شد.

بلند پرواز هم نبود که بخواد ضربه کاراش رو خورده باشه.

تا یاد دارم همیشه شاکر لحظه‌هاش بوده چه شادی و چه حتی غم!

بیچاره هرچی کنکاش می‌کنه راز حکمتش رو درک نمیکنه.

 

قصه از اونجایی شروع شد که؛ نمیدونم از کجا شروع شده

ولی میدونم که تا به یک قدمی خوشبختی نزدیک می‌شد، به آنی

نرسیده زیر پاش خالی میشد و دو زانو به زمین می‌افتاد!

 

خیلی کنکاش نمیکردم تا حس ترحم توش برانگیخته نشه.

اما دیدنش اصلا برام راحت نبود.

 

به سختی خودش رو جمع و جور می‌کرد و باز تا احساس خوشبختی

تمام زندگیش رو در بر میگرفت

مثل یک موشک کاغذی از اوج به زمین می‌افتاد!!

 

بهش فکر هم که میکنم پاهام سست می‌شه،

تا تو تحصیل به یک استقلال رسید،

تا تو زندگی شخصیش به یک همتای خودش رسید،

تا خانواده‌اش به اوج گرمی و یک دلی رسیدن،

تا تو کارش به یک جایگاه معقولی رسید،

تا به آرزوهاش نزدیک شد،

 

به یک باره تمام آجرهایی که تک تک و با سختی روی هم گذاشته بود

به زمین ریخت و خورد شد؛

استقلال تحصیلیش رو از دست داد،

همتای خودش رو از دست داد،

خانواده‌اش تا مرز از هم‌پاشیدگی پیش رفت،

کارش رو از دست داد،

و در نهایت آرزوش رو هم نابود شده دید...

 

اما؛ نگرانی من از برای اون لحظه‌های سپری شده اش نیست

که قطعا خودش هم همین حس رو داره؛

نگرانی من از چند لحظه دیگه اشه...

تازه خودش رو سرپا کرده و داره به دو قدمی خوشبختی نزدیک میشه!

 

نکنه یک بار دیگه، که اینبار نه با زانو بلکه با قلبش

به زمین بخوره و به کل نابود بشه!!

 

دلم براش میسوزه واقعا...

ای کاش ...

 

براش دعا کنید؛

شاید الان به دعا خیلی بیشتر از من یا شما نیاز داشته باشه...