در این دریا مرا دریاب!

- کدوم یک از شما می‌تونه به من بگه چرا ضریح امام حسین (ع) 6ظلع و ضریح امام رضا (ع) 4ظلع داره؟

+ (بد از کمی سکوت؛ با هیجان و شتاب بالا در حالی که دستانش داره از جا کنده می‌شه) خانم من بگم؟

- اوهوم، بگو عزیز دل

+ شاید برای اینکه امام حسین (ع) امام ششم هستن

- o_O !!

 

...؛

 

ادامه نوشته

در وصف احساس ظریف کودکانه

نمی‌دانم از ناشی‌گری من در نوازش بود یا از ورجه وورجه‌های بچه گنجشک اما سه پر بزرگ از دم‌اَش کنده شد!

شاید هم از دور بودن فضای فکری ما ناشی می‌شـد؛ او مرا یک دشمن می‌دید و من به دنبال محبت کردن بودم.

هرچه که بود تصورش خواب شبانه را از چشمانم ربوده اسـت. نکند بعد از آب و دانه‌ای که خـورد و پرواز کـرد رفت،

گوشه‌ای افتاده و طعمه گربه‌ها شده است؟! نکند فقدان این سه پر دشواری‌ای در پروازش ایجـاد کرده و سـقوط

را بر پرواز ترجـیح داده اسـت؟رضایتی که از نوازش گربه در روز قبلش پیدا کـردم کمی مـرا تسـکین می‌دهـد اما؛

نکند این گنجشک در آن دنیا از دستم شاکی باشد...

 

پ.ن: با این روندی که من در محبت به حیوان‌ها پیش گرفته‌ام جای تعجب نیست فردا بچه دایناسوری را پیدا کنم که در اثر برخورد 

با کامیونی چیزی پایش زخمی شده و نیاز به درمان و محبت دارد!

پ.ن2: نکته‌ای که بیش از همه فکرم را مشغول کرده بی صدا بودن هردوی این جانوران است!.دریغ از یک صدا با بسامد بسیار پایین!


از کرده خودت راضی هستی؟


مقوله گناه مَثَل خواب دم صبح می‌مونه؛

وقتی شیرینی خواب و گرمای پتو بر سحرخیر بودن غلبه می‌کنه و دو ساعت بیشتر از حد معـمول می‌خوابی

همون لحظه حس می‌کنی تمام دنیا رو بهت دادن و زرنگی کردی، اما کسلی وسط روز به هر نحوی که شده

این خوشی رو از دماغت در میاره و هزاربار از کرده خودت پیشمان می‌شی؛

در مـقابل وقـتی سـحرخیزی رو ترجـیح می‌دی، اولـش سـخت و تلــخ ِه ولی بعـدش انرژی‌ای وصـف ناشـدنی

تمام وجودت رو در بر می‌گیره و از کرده خودت راضی هستی.

 

رفتی و رفتنت آتشی به جانم نزد!

هـر چند به مرگ طـبیعی نمرد و از نظـر من به قتل رسـید ولی هرچه بیشتر فکـر می‌کنم؛ به سـهیم بودن

در مرگش بیشتر پی می‌برم! همان بهتر که اصلا در موردش فکری نکنم. اما کم کم دارم به قانون نانوشته 

«از دل برود هرآنکه از دیده برفت» نیز ایمان می‌آورم! قانونی که به هیچ وجه در کـتم فرو نمی‌رود. چـرا که 

تصور می‌کردم بعد از مرگـش صورت سرخ و تا 10روز برایش مراسـم حلوا خوران برپا می‌کـنم ولی هیـچ یک

عملی نشد.

شاید همه اینها یعنی: فقط به او عادت کرده بودم هرچند 9ماه عدد کمی هم نیست. همین...


ادامه نوشته

دختر گلم حرف دهنت رو بفهم!

اگر به دنبال مسـئولیت کاری.م کلمه پرورش و فرهنگ نیومده بود؛ شدید دلم می‌خواسـت برم کلی فحش و کلمه‌های 

قلدر معابانه به سه زبان فارسی، انگلیسـی و فرانسـوی یاد بگیرم و با تمام قوا بکوبم تو صورت بچه مایه‌دارهـایی که تو

دبستان‌های هوشمند و گران‌قیمت درس می‌خونن و فکر می‌کنن اگر 7میلیون پول شهریه دادن یعنی مدرسه رو با همه 

افرادی که توش از جون و گوشت و پوست و اسـتخوان مایه میذارن یکجا خریدن و این اجازه رو دارن با هر لـحن و ادبی که 

خواسـتن با اونها صحبت کنن، نهایتش هم اگه کسـی از گل نازکتر بهشون گفت پدر و مادرشـون رو مسلح می‌کـنن تا با 

تیربار ازشون دفاع کنن!...

 

ادامه نوشته

رویاهایی ترسناک اما واقعی


شدیدا تمایل دارم تا بتوانم ترس درونی‌ام را با ترس از تاریکی یا ارتفاع معاوضه کنم؛ امـکانش هسـت؟؛ ای کاش 

میسـر می‌شـد که اگر می‌شـد چه‌ها که نمی‌شـد! ... (باقی در ادامه مطلب)


ادامه نوشته

یک کلاه کاملا گشاد


-
 خانم خانم یک چیزی بگم؟

 +جانم، بگو؟

-  خانم ما تا حالا در عمرمون مشهد نرفتیم.

+ !! مگه می‌شه؟

 +اینکه خیــــلی حیفه !!

-  خانم پدرمون ما رو نمی‌بره

+ چرا دختر گلم؟

-  خانم در عوض مااااا کلی کلی شهرهای اروپایی رو گشتیم

   (یک چیزهایی را تا عاشق نباشی نه می‌توانی بفهمی و نه ببینی) !!! +

.

.

.

 

پ.ن: افسوس و صد افسوس از این همه بی‌خبری؛...

شفاف سازی: این + و - فقط و فقط برای تفکیک نوشته‌ها بوده.


برای هر خاکی گیاهی هست

«برای آرزوهایـت لباس رزم به تن کن» را با خـط درشت و برجسـته در افکار خـودم، تو و دیگران 

هک کرده بودم؛ هیچ وقت نوع و رنگ لـباس رزم دغدغـه‌ام نبود و تنها «جـنگ جنگ تا پیروزی» 

در ذهنم رژه می‌رفت. جنگی بوقلمون صفت، بی فایده و جنون‌وار (!). اما فرامـوش کـرده بودم 

که جنگ است و سیاست؛ و از سیاست به هر شکل و شمایلی که باشد فراری‌ام...

 

دوست دارم پرونده جدیدی برای آرزوها باز کـنم. پرونده‌ای از جـنس زندگی و نه جـنگ. دوست 

دارم برای اثبات آرزوهایم آنها را زندگی کنم. اگر واقعا آرزویی منطقی باشد همراهان خـودم را 

پیدا خواهم کرد و اگر آرزویی ناقص باشد یا به تنهایی آنها را زندگی خواهم کرد و یا خود، همراه 

آرزوهای دیگران خواهم شد.

شـاید نرسیدن به آرزوها مـهم نباشـد اما، مـهم این است که بتوان برای هر خاکی، گیاهـی را 

یافت، تا بتواند رشد کند. می‌خواهم اگر به گذشته بازگشتم، تلخ‌ترین تجربه هم شیرین باشد...


و چه زیبا گفت دکتر علی شریعتی: «... که دوست داشتن از عشق برتر است و من، هرگز خود

را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد.»


پ.ن: برداشتی آزاد از روزنوشت محمدرضا شعبانعلی (+)


مشترک مورد نظر فعلا در دسترس نیست!


دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟

دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود.

پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟

جواب داد: نی!

پرسیدند: توانا از نظر جسمی؟

جواد داد: نی!

پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟

جواب داد: نی!

پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست.

دانا گفت: ...

زمانی یک شخص می‌تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می‌خورد،

امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت شود!

 


پ.ن: حالا هی بیا بگو می‌خوام ازدواج کنم خب؟

پ.ن2: مطمئنا حواست هست که «نان» اینجا نقش مشبه‌به داره.

زندگی کلاغی

شاید سعی کـنم زندگـی کـردن را از کـلاغ ها یاد بگیرم. پرندگـانی که بالـغ بر 300سال عمر می‌کنند

ولی هیچ گاه رنگ پرهایشــان به رنگ سـفید تغیر نمـی‌کند؛ حتـی یک پر! آن وقــت مـن نوعـی برای 

یک امــتحان شـیمی آلـی یک شـب با اسـترس خوابیدم و فردای آن روز دو تار موی سـفید در سـرم 

پیدا کردم!

سـیاه‌پرانی که نسـبت به هـم نوعـان خود از صـدای بی نظـیری در خراشـیدن گوش برخوردارند امـــا 

هـمچنان در زمــانی‌که نباید بخوانند میخوانند و احساس خوش صـدایی هـم می کنند جالـب تر اینکه 

هـیچ وقت کـسی نبوده که از شـنیدن صدایشان به وجـد بیاید و این یعنی اعـتماد به نفس چسـبیده 

به سقف در کـلاغ ها. پرندگـانی که همچـنان بازیگران نقـش اول تمامـی صـحنه های ترســناک، 

غـم انگیز و مرگ آورند و تلاشی برای ارتقای موقعیت ندارند که نشانگر سـطح توقـع پایین این پرندگان 

است. درست مــثل بازیـگرانی که برایشان فقط بازیــگری مهــم است، اینکه نقش یک جــنازه را بازی 

کنند یا یک رهگذر ساده فرقی ندارد. کلا معنی واژه بیخیالی در این پرندگان غوغا می‌کند.

حالا؛ دو سه روز مانده به پاییز؛ فصل پررنگ‌تر شدن جریان زندگی کلاغ ها؛ و من در این فکرم که این بار

هوای آنها را بیشتر داشـته باشم. شاید زین پس بجای کبوتر پشت پنجره، به کلاغ ها غذا دادم...!


(روابط اجتماعی) > (دودوتا چهارتا)


همیشه از دیدن تصاویر رنگارنگ گل‌ها و حیوان‌ها بر روی دیوار مدارس و مهدهای کودک

لذت می‌برم و دوست دارم تا روزی یک دسته مقوای رنگی و قیچی به من بدهند و بگویند:

«این دیوار را از اینجا تا فلان جا پر از طرح‌های مفهومی بچگانه کن

واقعا یک حس درونی است، حتی فکر کردن به آن هم شعفی در من ایجاد می‌کند که 

وصف آن به سختی کوه کندن فرهاد است! چه برسد به کودکانی که

شاهد این طرح‌های رنگارنگ هستند.

 

اما؛ همیشه این سوال در ذهنم پرسه می‌زند که واقعا مربیان پرورشی مدارس

چقدر در جهت پرورش افکار دانش‌آموزان قدم بر می‌دارند؟ فهوای کلمه پرورش

که در نام مسئولیت آنها گنجانده شده است، تنها در پرداختن به

آموزش برخی مسائل پایه‌ای مذهبی، برگزاری سرودها و نمایش دسته جمعی

و اردوهای تفریحی خلاصه شده است؟

 

معلم مهره کلیدی مدارس محسوب می‌شود یا مربی پرورشی؟

 

پ.ن: یاد مربی پرورشی دوران راهنمایی‌ام افتادم؛ یاد خانوم ضرابی تو مدرسه تزکیه بخیر که بمعنای واقعی مربی پرورشی بود...

لمس جنب و جوش مایع حلزونی گوش


 
بعضی روزا آدم دلش می‌خواهد یک آهنگ را آنقدر بلند گوش دهد
آنقدر بلند، که نه تنها صدای اطرافش
بلکه صدای نفس‌های خودش را هم متوجه نشود...

ادامه نوشته

طلاق؛ تنهایی‌ای به عظمت یک عمر؟

چرا در بیشتر مواقع مطلقه بودن یک نقصان محسوب می‌شود؟

مگر یک مرد یا زن مطلقه حق زندگی ندارد؟

مگر او خواستار یک زندگی ایده‌آل و مطلوب نیست؟

در ازدواج مجدد تنها گزینه آنها باید همتایان مطلقه باشد؟

به همه مطلقه‌ها باید به یک چشم نگاه کرد؟

مُهر طلاق یعنی پایان زندگی؟

 

ادامه نوشته

توهم فانتزی!


«اگر ابرها ماهیت فیزیکی داشتند چه اتفاق خاصی می‌افتاد؟!»

این جمله را بارها و بارها با دیدن چند تکه ابر خامه‌ای تپل‌مپل در آسمان از ذهنم عبور دادم اما

هر بار هم از ترس تقابل با دانش و قدرت خداوند، کل صورت مسئله را با یک تکان ناگهانی به سر،

از ذهنم پاک کردم. ولی؛ چه کنم که واقعا یکی از آرزوهای من راه رفتن بر روی ابرهاست!!

راه رفتن معمولی هم نه، شاید مثل راه رفتن زیر نم نم باران،

یا راه رفتن در یک هوای پاییزی خنک و ملس؛

در کل یک راه رفتن همراه با بالا و پایین شدن آدرنالین خون!

... شاید این آرزو

 

بعد نوشت: حالا که صحبت از توهم فانتزی شد جا داره بگم من عااااشق فضای داخل این کلیپ از سامی یوسف ام اصلا ی وعضی

 

ادامه نوشته

بیگانگی با خدا

«در ادامه این -پست زیبا- از دوست خوبم مریم»

 

متاسفانه خیلی از اعتقادهای قدیم ما دستخوش

«به روز شدن» قرار گرفته،

و از همه مهمتر سکوت انسان ها در قبال این تغیر است،

که مرا آزرده می کند!

واقعا نمی دانم چرا به جایی رسیدیم که 

که اختصاص ساعتی مشخص به عبادت بی کلاسی و عقب ماندگی

محسوب می شود؟

چرا تنهادر شهرهای کوچک و روستاها سر اذان مغازه ها

تعطیل می شود و همه به سمت مسجد حرکت می کنند؟

واقعا همه چیز به خود ما بر می گردد؛ به برخورد ما 

به دید ما، به شیوه تربیت ما و غیره.

واقعا به دل انسانهاست، با خدا بودن به ظاهر نیست.

اگر مساجد ما، اگر امامزاده های ما شور و شوق قدیم را ندارند،

به مرز کشی های ما بر میگردد، به تقسیم های ظاهری

بین افراد بر می گردد.

این ما بودیم که با تقسیم های مذهبی و غیر مذهبی که انجام دادیم،

خدا را فقط در ظاهر انسان ها قرار دادیم!

این ما بودیم که سعی کردیم فرزندانمان تنها به دنبال دوستان 

هم ظاهر خود باشد! سعی نکردیم که فرزندمان را

طوری تربیت کنیم که به دنبال بهترین ها باشند و دیگران را هم به 

سوی بهترین ها دعوت کند.

اگر فزرند من با مسجد بیگانه است گناهش به گردن من مادر یا پدر است،

اگر فرزند من با نماز و یا با قرآن بیگانه است مسببش من مادر یا پدر هستم،

اگر پایه و اساس انسان ها قوی بنا شده باشد

هیچ لرزشی آن را ویران نخواهد کرد.

اگر من مادر یا پدر، جلوی چشمان فرزندم با خدا صحبت کنم و 

شاکر داشته ها و نداشته هایم باشم،

فرزندم هم کم کم به سمت خدا کشیده می شود.

مقصر خود ماییم و شیطان از این کوتاهی ما سو استفاده کرده است...

 

خروس پلو!

کمتر از یک هفته است که همسایه جدیدی پیدا کرده ام،

از آن همسایه های گوش خراش و وقت نشناس

و البته گویا از خارجه برگشته!

چون همچنان سر تنظیم ساعت برنامه هایش مشکل دارد.

 

هرچند همسایه های قبلی ام هم دست کمی از این یکی نداشتند

ولی خب این یکی به معنای واقعی صدایم را در آورده!

 

خروس همسایه را می گویم!

 

دیدن مرغ و خروس ها درکنار بعضی خیابان ها حس و حال

شلوغی شهر را از سرم بیرون می کند و گاهی هم 

ممکن است در عقبه دلم، یک قنج کوچک را هم 

تجربه کنم اما،

تجربه همسایگی با یکی از اینها؛ به منزله همنشینی با

آسفالت سوراخ کن های سطح شهر است!

 

البته بدو بیراه گفتن به این خروس هم شده بود از برنامه های

روتین هرروزه ام، یکی ساعت 1ظهر و یکی هم

ساعت 5 و 6 بعدازظهر!

.

.

.

حالا دو روزی است دلم برای صدایش تنگ شده!!!

کمی تا قسمتی ابری نگرانم؛

به نظر شما گوشت خروس چه طعمی است؟

 

هیس؛ حکمت ها فریاد نمی‌زنند!

اطمینان داره که درست میگن:

«سر بی گناه پای چوبه دار میره اما بالای دار نمیره

 

همین باعث شده که معتقد باشه:

«نیت های بی گناه تا مرز نابودی میرسن اما از این مرز رد نمیشن

 

توجیهش هم اینه که:

«اگه دوشاخه تلفن زندگیت هم به برق وصل شده باشه،

بازم فرصت هست که یا فیوز بپره و یا پریز برق خراب باشه!

و این یعنی حکمت خدا»

 

مرز تو کجاست؟

 

نه آدم نجومی ای بود که هر لحظه دوچشمی یا چهارچشمی 

به آسمان خیره بشه و نه اصلا از قوانین دنیای بالای سرش

چیزی سر در میاورد.

 

تنها ارتباطش با آسمان پهناور، گره زدن این دنیا و آدم هاش

با قوانین آسمان و مخلفاتش بود؛ البته جدای از لذت بردن

از آسمان شب و بازی با اشکال مختلف ابرها در روز.

 

جدیدا علاقه زیادی به مرز بین روز و شب پیدا کرده!

به شهرهایی که در این مرز قرار گرفتند و آدمهایی که در این مرز

زندگی می کنند! خانه هایی را تصور میکند که 

بخشی از آن روز و بخشی دیگر شب است.

 

و حالا به این فکر می کند که اگر در این مرز ایستاده بود

کدام سمت مرز را انتخاب می کرد؟ شب یا روز؟

روشنایی یا تاریکی؟ استراحت یا تکاپو؟

سرما یا گرما؟

 

تکلیف گیاهان که مشخص است! هر سمت که نور باشد

کشیده می شوند. اما؛

واقعا انسانهای لب مرز تاریکی و روشنی چگونه زندگی می کنند؟

اصلا درون انسان ها هم خط مرزی وجود دارد؟

 

من خر نیستم!


«این روزا آدما چنان محکم بهت دروغ میگن که مجبورت میکنن بری جلو آینه،

گوشات رو نگاه کنی و مطمئن شی از خر نبودنت . . . !»

این جمله را که نوشت، خودکار را روی دفتر بسته شده گذاشت

و آیینه را برداشت! نگاه... نگاه... و باز هم نگاه...


نه؛ خبری از گوش های دراز مخملی نبود اما

هیچ وقت تصور نمی کرد که به این شدت از دروغ بیزار باشد؛

چنان خشمی در چشمانش موج می زد که آیینه هم جا خورده بود!

از خود پرسید: «این عصبانیت چیست که در چشمانم موج میزند؟

نکند شیطان در من هم نفوذ کرده است؟»


آیینه را که گذاشت، به افق خیره شد. به این فکر کرد

مقصر اصلی کیست؟ کسی که به او دروغ گفته یا خود او که فریب

این دروغ را خورده است؟



دوستانه نوشت:

هیچ وقت زندگیتون رو با دروغ شروع نکنید. اعتماد بزرگترین آرامش در زندگیه...

 

م.ش.و.ق

 این روزها که برنامه هایی مثل «ماه عسل»

انسان های موفق را جلوی دوربین قرار میدهند، دلش را ریش کرده

آن هم نه بخاطر خودنمایی انسانهای موفق،

بلکه تنها بخاطر یک سوال تکراری با جوابی تکراری!


_ مشوق اصلی شما در رسیدن به این موفقیت چه کسی بوده؟

_ خانواده


و حالا او مانده و یک درماندگی درونی و پشتی سرد...

و البته یک جیب خالی!




بعد نوشتی برای تفکر:

 آروزهای خود را به واقعیت تبدیل کنید (+)



چه احساس غریبی...

تنها یک اشاره خیلی کوچک لازم بود تا حرف از دهانش همچون 

گلوله‌ای آتشین به بیرون پرتاب شود. اما انگار هر دفعه یک عامل داخلی

جلوی این شلیک را می گرفت و او گلوله خود را قورت می داد...


دفعه اولش نبود! معلوم نیست اگر شکمش را بشکافند چندتا از این گلوله‌ها

درونش پیدا می کنند؟ چند گلوله دیگر جا هست؟ اولین گلوله چه زمانی

رها می شود؟ و آیا رها شدن اولین گلوله باعث رها شدن باقی گلوله ها بصورت 

رگباری خواهد شد؟


نگاهش را دزدید تا احساس مسئولیتی نداشته باشد یا حداقل حس کند که 

احساس مسئولیتی ندارد!

نگاهی به اطرافیانش انداخت انگار آنهاهم سعی داشتند حس مسئولیتی

در خود نشان ندهند و چشم ها همه به اطراف چرخیده بود!!


دوباره چشمانش به دخترک افتاد؛ گویی اکنون خوابش برده و برایش

اهمیتی ندارد که شال سر او روی گردن یا حتی روی دستانش 

خودنمایی می کند و موها در بادی که از پنجره اتوبوس می وزد رقصان شدند.


یک لحظه حس کرد گلوله به مرز لبها رسیده و هر لحظه امکان دارد از 

وضع موجود شکایت کند! اما نمی دانست به خود فرد تلنگری بزند

و او را از خواب یا شبه خواب بیدار کند و یا به کنار دستی 

اون بگوید که شال او را درست کند!


یک لحظه تمامی برخوردهایی که ممکن بود با حرف او بشود را مرور کرد!!

«وای.... نه.... من آدمش نیستم یا به هر حال اینها زبان تندی دارند»

با این حرف از درون آرامتر شد. حس کرد سکوت بهترین کلید حل این معماست اما...


اما نمی دانست که گلوله نیاز نیست، یک زبان نرم مثل پنبه به مراتب 

بهتر از یک حرف تند و زننده است... شاید جلب توجه دخترک بر اساس شخصیتش

حرف اصلی او را میزد اما... «واقعا چه بایدکرد؟» 

این آخری سوالی بود که از خود پرسید و از اتوبوس پیاده شد...

انسانی بدبخت، معتاد و بعضا پولدار!

«بی خاصیت، علاف، بدبخت» القابی هستند که به انسان‌های بی‌انگیزه و بی‌هدف 

نسبت می‌دهند. البته در بخش‌هایی از کنج تاریخ، از آنها با لقب «ذلیل مرده» هم یاد می‌کنند.

اما تصویری که من از انسان بی‌هدف در پس ذهنم ذخیره کرده‌ام، فردی است که کنج دیواری 

تکیه داده و زنجیری می‌چرخاند و لنگه کفشی در دهان بالا و پایین می‌کند! گه‌گاهی هم گردنی

به این سو و آن سو می‌چرخاند! یک فرد بی‌آینده، بدبخت، معتاد و بعضا پولدار! 

چون اگر هدفی داشت در پی آن بود نه کنار دیوار.


ی لحظه... 

آخــیش، خدا پدر و مادر مخترع جاروشارژی رو بیامرزه حداقل اگه به درد جمع کردن 

آت و آشغال نخورده به درد پشه گرفتن میخوره!


حالا هرچقدر این تصویر را با خودم مقایسه می‌کنم هیچ وجه اشتراکی نمی‌بینم! 

اما...پس چرا من هیچ هدفی از برای خود ندارم؟! به جان خودم نه افسرده‌ام، نه خود را 

شکست خورده می‌بینم، نه سرخورده شده‌ام و نه از زندگی سیر! حتی هر روزم هم با روز قبل 

و بعدش هم کلی تفاوت دارد! پس چرا از این اختیاری که خداوند در اختیارم قرار داده 

به بهترین شکل ممکن استفاده نمی‌کنم؟!؟

البته بی‌هدف بی‌هدف هم نبودم‌ها! هدف داشتم و دارم اما سطحی و کوتاه مدت است! 

یعنی تا بخشی از آن مرتفع می‌شود، می‌شوم انسانی بی‌هدف!


ی لحظه...

من اون حرفی که در مورد جاروشارژی زدم رو پس می‌گیرم بجاش از خدا می‌خوام 

نسل هرچی پشه تو این اتاقه رو با خاک یکسان کنه!


تاکنون nنفر مقابلم نشسته و این سوال را پرسیده‌اند: 

«شما چه هدفی را در زندگی دنبال می‌کنید؟»

و من هر nبار در گِلی فرو می‌روم و با لبخندی مغرورانه همین سوال را از خودشان می‌پرسم! 

اما واقعا من چه هدفی را دنبال می‌کنم؟ الان دقیقا یک هفته و سه ساعت است که با 

خودم کلنجار می‌روم یک هدف بلندمدت برای خود انتخاب کنم تا حداقل در بار n+1ام 

بکوبم در صورت فرد مقابلم اما دریغ از یک ذره هدف! گویی این مغز دست کویر لوت را هم 

از پشت بسته است. حداقل آنجا سرابی وجود دارد اما در این مغز خبری از سراب هم نیست!

اصلا نمی‌دانم که باید تعجب کنم و بحال خود افسوس بخورم یا آنکه فکر نکنم و 

یک امر طبیعی  بحساب بیارمش! اما واقعا من در انتخاب هدف مشکل دارم! برای همین است که 

دیگران خیلی راحت برای رسیدن به اهدافشان از من استفاده میکنند. 

شاید اگر هدفی داشتم خیلی محکم می گفتم نع، ببخشید 

این چیزی که می خواهید جزو favoriteهای من نیست!!


اما واقعا من در انتخاب هدف مشکل دارم!


ی لحظه...

نه انگاری پشه‌ها هم رفتن بخوابن. منم برم دیگه بخوابم. شاید زد و تو خواب لیافت دیدن 

این «هدف» رو پیدا کردم!


پ.ن: نمیدونم چرا هر وخ به این موضوع فکر میکنم گردنم میگیره! الان باز گردنم در حد تیم ملی گرفته ول کن هم نیست!!

بدنبال حذف چارچوبی که نمیدونم هست یا نیست!


میدونم که باید کلی کار عقب افتاده رو انجام بدم و میدونم که اگه الانم استارت کار رو بزنم

تا هفته دیگه هم تموم نمیشه ولی باز تا میشینم پای این جعبه جادویی قرن اخیر، یعنی

همین لپ تاپ که با اضافه کردن یک ویندوز بهش گند زدم به گل روش و الان خجالت زده

اش ام، مثل یک معتاد بدبخت اولین کاری که میکنم نگاه کردن به لیست فیدایی ه که از

وبلاگای مورد علاقه ام جمع کردم و دارن داد میزنن که من بروز شدم و البته بعضا هم

وبلاگایی رو باز میکنم که میدونم بروز نشدن اما 1درصد پس ذهنم احتمال میدم که این

دنیای مجازی هم میتونه عاری از اشتباه نباشه.

بعضی از این وبلاگا ادبیات قلمبه و بعضا سلمبه ای دارن که میدونم به گروه خونیم

نمیخوره ها ولی حس با کلاس بودن بهم دست میده و اکثرا هم پستهاشون رو خیلی درک

نمیکنم اما میخونم که شاید تحولی در من ایجاد بشه!بعضا هم برای بعضیاشون کامنتهای

مسخره ای مثل «چه مطلب جالبی بود» یا «عه چه جالب منم اینطور فکر میکنم» میذارم

که اگه کسی از آشناهام گذرش به اون وبلاگ افتاد و اسم من رو توی خواننده هاش دید با

خودش بگه این «همرنگ آب» عجب آدم با کلاسی بوده و من خبر نداشتم!! آره دیگه این

 وبلاگ خوانی هم دنیایی ه برای خودش.


حالا امشب توی این 12تا وبلاگی که پشت سر هم توی مرورگر اینترنتم (اسم نمیبرم که

تبلیغ نشه) باز کردم، بالاخره به یک تحول رسیدم! میخوام از همین الان و از همین امشب

هیچ چارچوبی برای وبلاگم قائل/غایل نشم. حتی اصلا حوصله ندارم برم تو گوگل سرچ

کنم که قائل رو قائل مینویسن یا غائل یا شایدم فاعل. حالا فوقش دیگران فکر کنن که من

آدم بی سوادی هستم و ادبیاتم زیر خط فقره. به قول دوستی والااااااا.

هرچی پس ذهنم رو کنکاش میکنم که برای دست اول چی بنویسم هیچی به ذهنم خطور

نمیکنه! نگاهی به موهایی که از گوشه و کنار قالیچه زیرم جمع و کنار لپ تاپ گوله

شده رهاش کردم میندازم و با خودم میگم اینم میتونه یک سوژه باشه ها! همین اینکه هر

وخ روی فرشی با زمینه روشن دارم نماز میخونم حواسم بجای اینکه به مخرج کلمات ح و

ض و ذ و ط باشه به موهایی ه که دارن روی فرش خودنمایی میکنن و به فکر یک حرکت

ژانگولر برای جمع آوریشونم که هم موها رو یک جا جمع کرده باشم و هم اینکه حرکت

اضافه ای نکرده باشم که نمازم باطل بشه! یک حرکت استادانه و در نوع خود بی نظیراما

نع. به درد وبلاگ نمیخوره. 


بعد چشمم به سیم هدفونی که داخل لپ تاپ رفته می افته.

آها اینم میتونه سوژه باشه ها! این هدفون و لپ تاپ من هم داستانی دارن برای خودشونا

اینم میتونه جالب باشه... ی جور مثل گوش و گوشواره و این حرفا. اکثر اوقات تا هنوز

ویندوز بالا نیومده هدفون رو میزنم تو گوشم و منتظر میشینم تا ویندوز بالا بیاد. بعد از

چندساعت که کارام رو کردم دکمه هایبرنت رو فشار میدم و نیم خیز میشم که بلندشم

برم، میبینم یک چیزی من رو به سمت زمین میکشونه! تازه متوجه میشم ای دل غافل

خیر سرم هدفون گذاشته بودم تو گوشم ولی یادم رفته بود چیزی گوش بدم. البته این

درصورتیه که یادم باشه بعد از اینکه هدفون رو گذاشتم روی سرم سیمش رو هم بزنم

داخل خروجی صدای لپ تاپ! چون در اون صورت با هدفون دور اتاق میچرخم و تازه با دیدن

تاب خوردن سیمش متوجه میشم که هدفون رو گوشم بوده! اما نع اینم به درد نمیخوره.


با هیجان سعی میکنم از جام بلند شم تا تصمیمم رو به آجیم بگم و ازش کمک فکری

بگیرم که عجیب در همین لحظه حس همزاد پنداری با تخم مرغی که روی زمین پخش

شده پیدا میکنم! به طور دهشتناکی دنده هام تخت زمین شدن و اصلا نمیتونم بلند شم!

یکی نیست بگه که آخه کدوم آدم عاقلی 40دقیقه دمر زل میزنه به لپ تاپ که من دومیش

باشم. حالا اینکه چرا اصلا میگن دمر و طاقباز! و این ریشه اش از کجا اومده آیا بماند؟

همون حالت تخم مرغی نگاهی به آجیم میندازم که بهش تصمیمم رو بگم اما بادیدن

چشای قرمز هیولاییش که انگار یک کپه آتیش رو قورت داده و نه یک جزوه امتحانی رو،

همونجا پشیمون میشم و عطای این تصمیم عجیب غریب رو به لقاش میبخشم.

اصلا به من نیومده بخوام جور دیگر ببینم و جور دیگر بنویسم! شاید لختی دیگر امتحان

کردم.


حالا اصلا همه اینها رو بیخیال، الان با این پست طولانی چه خاکی رو روی سرم الک

کنم؟! عمرا اگه تو ادامه مطلب بذارمش! اصلا همه اش رو یک جا میذارم توی صفحه اصلی

وبلاگ که یک جور چارچوب شکنی باشه و دلم نسوزه که تصمیمم ناکام مونده!

حالاهم باید بشینم ببینم چه نظراتی رو جذب خودش میکنه :دی



پ.ن: به این ادبیات میگن ادبیات هرچی به ذهنت رسید رو خالی کن روی کاغذ (وبلاگ)!



اون خجالت رو پیشی برد!


چرا عاقل کند کاری که، نه یک بار، نه دوبار بلکه چند بار، باز آرد پشیمانی!

کار هر روزه‌ات که نباشد، هر دو روز یک بار، لذتش را که بردی، تازه افسوس

می‌خوری و آهنگ خجالت سر می‌دهی.

در عنفوان نوجوانی هدفت تقلید از بازیگرنماهای کتک خوری بود که بعد از

یک مشت آبدار، صاف، نقش زمین می‌شدند و در عنفوان جوانی تقلید از

سوپرمن را پیش گرفته بودی؛ یادت هست؟ حالا هم شعار شیطنت‌های

کودک درون را آویز گردن کرده‌ای تا اینگونه دهان اعتراض را تخته کنی!

از وجدانت خجالت نمی‌کشی حداقل از سن و سالت خجالت بکش. چند

سال دیگر باید به فکر دندان مصنوعی باشی آن وقت هنوز روی تخت‌خواب

بالا و پایین می‌پری!؟!

چند بار دیگر باید فنرهای تخت‌ات را منهدم کنم؟ چند بار؟ آنقدر از این

جنگولک بازی‌ها انجام بده تا برایت تخت‌خواب ریاضت بخرند، همان‌هایی

که سرتاسرش را میخ فراگرفته است. هرچند، شک دارم که روی آن هم

بالا و پایین نپری!

اگر ماهی‌ها دندان داشتند!


همه چیز از این سه تا شروع شد:



رونوشت: بترکی روحیه! آخه آدامس و مجله چیزیه که بخاطرش از این رو به اون رو می‌شی؟! برو از روحیه مردم یاد بگیر، اینقدر باکلاسه که کم کمش با خریدهای چندصد تومنی سرجاش میاد!


ادامه نوشته

احیای زندگی تنها با یک لبخند زوری

این روزها دور و اطرافمون رو که نگاه می‌کنیم

یک نکته پررنگ‌تر از هرچیز دیگه به چشم میاد

اونم ناراحتی و اندوهه.

یک هاله‌ای از غم چهره شهر رو فرا گرفته.

به هر سمت که رو می‌کنی ناله، شکایت، درد...

البته بماند که جنس همه این شکایت‌ها زمین تا 

آسمون با هم فرق داره.

یکی دوستش به تماسش جواب نداده و زانوی غم

بغل گرفته! یکی شکست عشقی خورده و دنیا رو 

تموم شده می‌بینه! یکی مریضی امونش رو بریده.

یکی دیگه پدرش یا فرزندش به بیماری سختی مبتلا

شده و ا زهمه التماس دعا داره و...

همه اینها اگه از یک جنس نیستند اما یک حرف

مشترک دارند و اون هم درد و غم ه!


دلم میخواد فریاد بزنم و بگم خسته شدم

یکی یک لیوان شادی برام بیاره!

هرچقدر هم که تو خونه شاد باشی باز

وقتی پات به خیابون میرسه، با دیدن چهره‌های

غم گرفته ناخودآگاه در این فصل سرد غم بر تو

هم غلبه می‌کنه.


قبلنا وقتی صبح زود با طلوع آفتاب، پنجره رو 

باز میکردیم پرنده‌ها جیک جیک جیکشون کل محله رو

برداشته بود اما حالا تا پنجره رو باز می‌کنی

به فاصله زمانی هر 10دقیقه یک جیک اونم نه ساده

یه جیک کشیده و آه دار می‌شنوی. 

جیـــــــــــک..... جیــــــــــک!!


اینجاست که نشون میده ضربان قلب زندگی داره 

کند و کندتر میشه... اصلا کار اندوه همینه.

انگار زمان کشیده‌تر و کندتر میشه.

اما؛

تنها چاره کار برای اینکه از ایستادن این قلب

جلوگیری کنیم اگه گفتی چیه؟

بله؛ یک لبخند حتی شده زوری!


لبخندها حتی اگر زوری باشند دستوری رو به مغر

می‌فرستند که باعث آزاد شدن هورمون شادی

در بدن می‌شه و اگه این لبخند‌ها استمرار 

داشته باشه شادی در زندگی آدم 

جا خوش می‌کنه و به همین

راحتی هم بیرون نمی‌ره.


آرزوی من همیشه این بوده و هست که؛

«شاد باشید و شاد زندگی کنید»


تم پست: آهنگ آخرین روز از سیروان


باطن ظاهر نما؛ ظاهر باطن نما

باطن1 انسانها بر روی ظاهرشان تاثیر میگذارد یا ظاهر2 انسانها بر روی باطنشان؟


اگر اولی درست باشد پس هرکه خوش طینت باشد 

باید ظاهری خوش داشته و 

اگر دومی درست باشد پس هرکه ظاهری خوش داشته باشد 

قطعا طینتی خوش دارد!


واقعا چنین است؟

چرا همیشه باید «این» یا «آن» باشد؟

چرا هم «این» و هم «آن» نباشد؟


اما از دید همرنگ آب هر دو اشتباه است! 

حالا میخواهد «این» باشد یا «آن» باشد؛ فرقی ندارد.


چه در مذهب، چه در اخلاق، چه در فکر، چه در هرچه چه...

حتی شما دوست عزیز!


1. خمیره وجودی.

2. اعمال و رفتار نمایان.


دوست خوبم الهام

میتونم به جرات بگم که «الهام» یکی از بهترین دوستای من در 

تمام عمرم بوده و خواهد بود.

شاید باورش سخت باشه اما یه جورایی باهم گره خوردیم!


ی جاهایی ی کمکهایی به من کرده که باعث شده 

مسیر حرکتم رو در جاده پرخش و خاشاک زندگی تغییر بدم.

ادامه مطلب رو ببینید و خودتون قضاوت کنید: »»


ادامه نوشته

بازی کتابخونی

خیلی وقت بود یه بازی تو وبلاگ نداشتم به ابتکار «m» عزیز

این بازی رو راه انداختم.

زود تند سریع اولین کتابی که دم دستت هست رو باز کن.

برو به صفحه ۲۵ کتاب؛

حالا خط ۵ام تا ۷ام رو اینجا بنویس

انتخابی نیستا... گفته باشم...اسم کتاب رو هم دوست داشتیدبنویسید.

هرمتنی بود بنویس تا هم بخندیم و هم یه نکته ای یاد بگیریم.


............................................................ 

خودم:

(چون این شعر بینهایت شدید!! با دومین پست قبلی همخونی داره

برای همین کامل میگمش اما اون 3خط رو هم مشخص میکنم)

اما، براستی انسان چیست؟

به دنیا پانهاده ای درست مانند:

کتابی باز، ساده و نانوشته؛

باید سرنوشت خود را رقم بزنی،

خود و نه کس دیگر

چه کسی می تواند چنین کند؟

چگونه؟ چرا؟

به دنیا آمده ای! همچون یک ذره بذر زاده شده ای

میتوانی همان بذر بمانی و بمیری

اما، میتوانی گل باشی و بشکفی،

میتوانی درخت باشی و ببالی!

«اوشو»

همرنگ آب با چ هدفی شکل گرفت؟



طبق تحقیقات محلی و منطقه‌ای صورت گرفته، هدف از تاسیس این وبلاگ 
در هاله‌ای از ابهام به سر می‌بره! برای اینکه بتونم هدف اصلی رو کشف کنم
در اولین حرکت سری به آرشیو مطالب زدم.

چه سر زدنی بود... »»»
ادامه نوشته