
میدونم که باید کلی کار عقب افتاده رو انجام بدم و میدونم که اگه
الانم استارت کار رو بزنم
تا هفته دیگه هم تموم نمیشه ولی باز تا میشینم پای این جعبه جادویی قرن اخیر،
یعنی
همین لپ تاپ که با اضافه کردن یک ویندوز بهش گند زدم
به گل روش و الان خجالت زده
اش ام، مثل یک معتاد بدبخت اولین کاری که میکنم نگاه کردن به لیست
فیدایی ه که از
وبلاگای مورد علاقه ام جمع کردم و دارن داد میزنن که من بروز شدم و البته بعضا هم
وبلاگایی رو باز میکنم که میدونم بروز نشدن اما 1درصد پس ذهنم احتمال
میدم که این
دنیای مجازی هم میتونه عاری از اشتباه نباشه.
بعضی از این وبلاگا ادبیات قلمبه و بعضا سلمبه ای دارن که میدونم
به گروه خونیم
نمیخوره ها ولی حس با کلاس بودن بهم دست میده و اکثرا هم پستهاشون رو خیلی درک
نمیکنم اما میخونم که شاید تحولی در من ایجاد بشه!بعضا هم
برای بعضیاشون کامنتهای
مسخره ای مثل «چه مطلب جالبی بود» یا «عه چه جالب منم اینطور فکر
میکنم» میذارم
که اگه کسی از آشناهام گذرش به اون وبلاگ افتاد و اسم من رو توی خواننده هاش دید با
خودش بگه این «همرنگ آب» عجب آدم با کلاسی بوده و من خبر نداشتم!!
آره دیگه این
وبلاگ خوانی هم دنیایی ه
برای خودش.
حالا امشب توی این 12تا وبلاگی که پشت سر هم توی مرورگر اینترنتم (اسم نمیبرم که
تبلیغ نشه) باز کردم، بالاخره به یک تحول رسیدم! میخوام از همین
الان و از همین امشب
هیچ چارچوبی برای وبلاگم قائل/غایل نشم. حتی اصلا حوصله ندارم برم
تو گوگل سرچ
کنم که قائل رو قائل مینویسن یا غائل یا شایدم فاعل. حالا فوقش
دیگران فکر کنن که من
آدم بی سوادی هستم و ادبیاتم زیر خط فقره. به قول دوستی والااااااا.
هرچی پس ذهنم رو کنکاش میکنم که برای دست اول چی بنویسم هیچی به
ذهنم خطور
نمیکنه! نگاهی به موهایی که از گوشه و کنار قالیچه زیرم جمع و
کنار لپ تاپ گوله
شده رهاش کردم میندازم و با خودم میگم اینم میتونه یک سوژه باشه
ها! همین اینکه هر
وخ روی فرشی با زمینه روشن دارم نماز میخونم حواسم بجای اینکه به مخرج
کلمات ح و
ض و ذ و ط باشه به موهایی ه که دارن روی فرش خودنمایی میکنن و به
فکر یک حرکت
ژانگولر برای جمع آوریشونم که هم موها رو یک جا جمع کرده باشم و هم
اینکه حرکت
اضافه ای نکرده باشم که نمازم باطل بشه! یک حرکت استادانه و در نوع
خود بی نظیر! اما
نع. به درد وبلاگ نمیخوره.
بعد چشمم به سیم هدفونی که داخل لپ تاپ رفته می
افته.
آها اینم میتونه سوژه باشه ها! این هدفون و لپ تاپ من هم داستانی
دارن برای خودشونا
اینم میتونه جالب باشه... ی جور مثل گوش و گوشواره و این حرفا.
اکثر اوقات تا هنوز
ویندوز بالا نیومده هدفون رو میزنم تو گوشم و منتظر میشینم تا ویندوز
بالا بیاد. بعد از
چندساعت که کارام رو کردم دکمه هایبرنت رو فشار میدم و نیم خیز
میشم که بلندشم
برم، میبینم یک چیزی من رو به سمت زمین میکشونه! تازه متوجه میشم
ای دل غافل
خیر سرم هدفون گذاشته بودم تو گوشم ولی یادم رفته بود چیزی گوش بدم.
البته این
درصورتیه که یادم باشه بعد از اینکه هدفون رو گذاشتم روی سرم سیمش
رو هم بزنم
داخل خروجی صدای لپ تاپ! چون در اون صورت با هدفون دور اتاق میچرخم
و تازه با دیدن
تاب خوردن سیمش متوجه میشم که هدفون رو گوشم بوده! اما نع اینم به
درد نمیخوره.
با هیجان سعی میکنم از جام بلند شم تا تصمیمم رو به آجیم بگم و ازش
کمک فکری
بگیرم که عجیب در همین لحظه حس همزاد پنداری با تخم مرغی که روی زمین
پخش
شده پیدا میکنم! به طور دهشتناکی دنده هام تخت زمین شدن و اصلا
نمیتونم بلند شم!
یکی نیست بگه که آخه کدوم آدم عاقلی 40دقیقه دمر زل میزنه به لپ
تاپ که من دومیش
باشم. حالا اینکه چرا اصلا میگن دمر و طاقباز! و این ریشه اش از
کجا اومده آیا بماند؟
همون حالت تخم مرغی نگاهی به آجیم میندازم که بهش تصمیمم رو بگم اما بادیدن
چشای قرمز هیولاییش که انگار یک کپه آتیش رو قورت داده و نه یک
جزوه امتحانی رو،
همونجا پشیمون میشم و عطای این تصمیم عجیب غریب رو به لقاش میبخشم.
اصلا به من نیومده بخوام جور دیگر ببینم و جور دیگر بنویسم! شاید
لختی دیگر امتحان
کردم.
حالا اصلا همه اینها رو بیخیال، الان با این پست طولانی چه خاکی رو
روی سرم الک
کنم؟! عمرا اگه تو ادامه مطلب بذارمش! اصلا همه اش رو یک جا میذارم
توی صفحه اصلی
وبلاگ که یک جور چارچوب شکنی باشه و دلم نسوزه که تصمیمم ناکام
مونده!
حالاهم باید بشینم ببینم چه نظراتی رو جذب خودش میکنه :دی
پ.ن: به این ادبیات میگن ادبیات هرچی به ذهنت رسید رو خالی کن روی کاغذ (وبلاگ)!