تنها یک اشاره خیلی کوچک لازم بود تا حرف از دهانش همچون 

گلوله‌ای آتشین به بیرون پرتاب شود. اما انگار هر دفعه یک عامل داخلی

جلوی این شلیک را می گرفت و او گلوله خود را قورت می داد...


دفعه اولش نبود! معلوم نیست اگر شکمش را بشکافند چندتا از این گلوله‌ها

درونش پیدا می کنند؟ چند گلوله دیگر جا هست؟ اولین گلوله چه زمانی

رها می شود؟ و آیا رها شدن اولین گلوله باعث رها شدن باقی گلوله ها بصورت 

رگباری خواهد شد؟


نگاهش را دزدید تا احساس مسئولیتی نداشته باشد یا حداقل حس کند که 

احساس مسئولیتی ندارد!

نگاهی به اطرافیانش انداخت انگار آنهاهم سعی داشتند حس مسئولیتی

در خود نشان ندهند و چشم ها همه به اطراف چرخیده بود!!


دوباره چشمانش به دخترک افتاد؛ گویی اکنون خوابش برده و برایش

اهمیتی ندارد که شال سر او روی گردن یا حتی روی دستانش 

خودنمایی می کند و موها در بادی که از پنجره اتوبوس می وزد رقصان شدند.


یک لحظه حس کرد گلوله به مرز لبها رسیده و هر لحظه امکان دارد از 

وضع موجود شکایت کند! اما نمی دانست به خود فرد تلنگری بزند

و او را از خواب یا شبه خواب بیدار کند و یا به کنار دستی 

اون بگوید که شال او را درست کند!


یک لحظه تمامی برخوردهایی که ممکن بود با حرف او بشود را مرور کرد!!

«وای.... نه.... من آدمش نیستم یا به هر حال اینها زبان تندی دارند»

با این حرف از درون آرامتر شد. حس کرد سکوت بهترین کلید حل این معماست اما...


اما نمی دانست که گلوله نیاز نیست، یک زبان نرم مثل پنبه به مراتب 

بهتر از یک حرف تند و زننده است... شاید جلب توجه دخترک بر اساس شخصیتش

حرف اصلی او را میزد اما... «واقعا چه بایدکرد؟» 

این آخری سوالی بود که از خود پرسید و از اتوبوس پیاده شد...