اسیر یک احساس مبهم شدم

بیش از هر زمان دیگر ترس بر من غلبه کرده است. ترسی از جنس دلشوره و اضطراب؛

یک حرکت از پیش تعین نشده، یک اتفاق،... نکند تمام اینها تنها یک خواب خوش باشد،

امروز برای اولین بار دلتنگیت را حس کردم و من در این برهه از این دلتنگی‌ها می‌ترسم...


ملاقات با قاتل خاموش

لمس «مدیریت بحران» تجربه جدیدی بود که، درست در اول هفته، با سربلندی پاس شد.

+ و + (عاشق عکس دروغین داخل خبر ام) 

در این دریا مرا دریاب!

- کدوم یک از شما می‌تونه به من بگه چرا ضریح امام حسین (ع) 6ظلع و ضریح امام رضا (ع) 4ظلع داره؟

+ (بد از کمی سکوت؛ با هیجان و شتاب بالا در حالی که دستانش داره از جا کنده می‌شه) خانم من بگم؟

- اوهوم، بگو عزیز دل

+ شاید برای اینکه امام حسین (ع) امام ششم هستن

- o_O !!

 

...؛

 

ادامه نوشته

لایق وصل تو که من نیستم...



قشنگ دل می‌سوزانی؛

از هر 5نفری که دیدم یک نفرشان راهی دیار تو بود...


در وصف احساس ظریف کودکانه

نمی‌دانم از ناشی‌گری من در نوازش بود یا از ورجه وورجه‌های بچه گنجشک اما سه پر بزرگ از دم‌اَش کنده شد!

شاید هم از دور بودن فضای فکری ما ناشی می‌شـد؛ او مرا یک دشمن می‌دید و من به دنبال محبت کردن بودم.

هرچه که بود تصورش خواب شبانه را از چشمانم ربوده اسـت. نکند بعد از آب و دانه‌ای که خـورد و پرواز کـرد رفت،

گوشه‌ای افتاده و طعمه گربه‌ها شده است؟! نکند فقدان این سه پر دشواری‌ای در پروازش ایجـاد کرده و سـقوط

را بر پرواز ترجـیح داده اسـت؟رضایتی که از نوازش گربه در روز قبلش پیدا کـردم کمی مـرا تسـکین می‌دهـد اما؛

نکند این گنجشک در آن دنیا از دستم شاکی باشد...

 

پ.ن: با این روندی که من در محبت به حیوان‌ها پیش گرفته‌ام جای تعجب نیست فردا بچه دایناسوری را پیدا کنم که در اثر برخورد 

با کامیونی چیزی پایش زخمی شده و نیاز به درمان و محبت دارد!

پ.ن2: نکته‌ای که بیش از همه فکرم را مشغول کرده بی صدا بودن هردوی این جانوران است!.دریغ از یک صدا با بسامد بسیار پایین!


سرگردانی

 

خیلی دوست دارم بدانم نتیجه این همه پرپر زدن‌هایم برای آینده‌ای که نمی‌دانم اصلا چه شکلی است،

چه می‌شود.اگر قانون نیوتون در همه چیز صدق کند؛ حالا این نوبت زندگی است که با من سازش کند...

 

 

پ.ن: و باز چند شبی است که افکار سنگین و مبهم آینده بر ذهنم هجوم آورده و آن را متلاشی کرده! و باز روزهایی را سپری می‌کنم که به کوچه بن‌بست کم خوابی رسیده است. یک جورهایی عاشق این لحظه‌هام و یک جورهایی هم از آن بیزارم.

 

از کرده خودت راضی هستی؟


مقوله گناه مَثَل خواب دم صبح می‌مونه؛

وقتی شیرینی خواب و گرمای پتو بر سحرخیر بودن غلبه می‌کنه و دو ساعت بیشتر از حد معـمول می‌خوابی

همون لحظه حس می‌کنی تمام دنیا رو بهت دادن و زرنگی کردی، اما کسلی وسط روز به هر نحوی که شده

این خوشی رو از دماغت در میاره و هزاربار از کرده خودت پیشمان می‌شی؛

در مـقابل وقـتی سـحرخیزی رو ترجـیح می‌دی، اولـش سـخت و تلــخ ِه ولی بعـدش انرژی‌ای وصـف ناشـدنی

تمام وجودت رو در بر می‌گیره و از کرده خودت راضی هستی.

 

حرکت روی لبه تیــغ


عاشق روفرشی‌ام؛

نه بخاطر خودش و نه به خاطر فرش روشن زیرش؛

و نه بخاطر جرقه‌های تند و تیزی که هنگام جمع کردنش دستانم رو می‌سوزونه؛

 

فقط و فقط بخاطر حس ترس و لذتی که از دیدن جرقه‌ها در دلم ایجاد می‌شه...

اینکه آگاهانه دلت رو به دریا بزنی و به استقبال هیجان بری،

به مراتب شیرین‌تر از ناآگاهانه زندگی کردن.ه.


...؛


ادامه نوشته

رفتی و رفتنت آتشی به جانم نزد!

هـر چند به مرگ طـبیعی نمرد و از نظـر من به قتل رسـید ولی هرچه بیشتر فکـر می‌کنم؛ به سـهیم بودن

در مرگش بیشتر پی می‌برم! همان بهتر که اصلا در موردش فکری نکنم. اما کم کم دارم به قانون نانوشته 

«از دل برود هرآنکه از دیده برفت» نیز ایمان می‌آورم! قانونی که به هیچ وجه در کـتم فرو نمی‌رود. چـرا که 

تصور می‌کردم بعد از مرگـش صورت سرخ و تا 10روز برایش مراسـم حلوا خوران برپا می‌کـنم ولی هیـچ یک

عملی نشد.

شاید همه اینها یعنی: فقط به او عادت کرده بودم هرچند 9ماه عدد کمی هم نیست. همین...


ادامه نوشته