نمی‌دانم از ناشی‌گری من در نوازش بود یا از ورجه وورجه‌های بچه گنجشک اما سه پر بزرگ از دم‌اَش کنده شد!

شاید هم از دور بودن فضای فکری ما ناشی می‌شـد؛ او مرا یک دشمن می‌دید و من به دنبال محبت کردن بودم.

هرچه که بود تصورش خواب شبانه را از چشمانم ربوده اسـت. نکند بعد از آب و دانه‌ای که خـورد و پرواز کـرد رفت،

گوشه‌ای افتاده و طعمه گربه‌ها شده است؟! نکند فقدان این سه پر دشواری‌ای در پروازش ایجـاد کرده و سـقوط

را بر پرواز ترجـیح داده اسـت؟رضایتی که از نوازش گربه در روز قبلش پیدا کـردم کمی مـرا تسـکین می‌دهـد اما؛

نکند این گنجشک در آن دنیا از دستم شاکی باشد...

 

پ.ن: با این روندی که من در محبت به حیوان‌ها پیش گرفته‌ام جای تعجب نیست فردا بچه دایناسوری را پیدا کنم که در اثر برخورد 

با کامیونی چیزی پایش زخمی شده و نیاز به درمان و محبت دارد!

پ.ن2: نکته‌ای که بیش از همه فکرم را مشغول کرده بی صدا بودن هردوی این جانوران است!.دریغ از یک صدا با بسامد بسیار پایین!