«برای آرزوهایـت لباس رزم به تن کن» را با خـط درشت و برجسـته در افکار خـودم، تو و دیگران 

هک کرده بودم؛ هیچ وقت نوع و رنگ لـباس رزم دغدغـه‌ام نبود و تنها «جـنگ جنگ تا پیروزی» 

در ذهنم رژه می‌رفت. جنگی بوقلمون صفت، بی فایده و جنون‌وار (!). اما فرامـوش کـرده بودم 

که جنگ است و سیاست؛ و از سیاست به هر شکل و شمایلی که باشد فراری‌ام...

 

دوست دارم پرونده جدیدی برای آرزوها باز کـنم. پرونده‌ای از جـنس زندگی و نه جـنگ. دوست 

دارم برای اثبات آرزوهایم آنها را زندگی کنم. اگر واقعا آرزویی منطقی باشد همراهان خـودم را 

پیدا خواهم کرد و اگر آرزویی ناقص باشد یا به تنهایی آنها را زندگی خواهم کرد و یا خود، همراه 

آرزوهای دیگران خواهم شد.

شـاید نرسیدن به آرزوها مـهم نباشـد اما، مـهم این است که بتوان برای هر خاکی، گیاهـی را 

یافت، تا بتواند رشد کند. می‌خواهم اگر به گذشته بازگشتم، تلخ‌ترین تجربه هم شیرین باشد...


و چه زیبا گفت دکتر علی شریعتی: «... که دوست داشتن از عشق برتر است و من، هرگز خود

را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد.»


پ.ن: برداشتی آزاد از روزنوشت محمدرضا شعبانعلی (+)