«این روزا آدما چنان محکم بهت دروغ میگن که مجبورت میکنن بری جلو آینه،

گوشات رو نگاه کنی و مطمئن شی از خر نبودنت . . . !»

این جمله را که نوشت، خودکار را روی دفتر بسته شده گذاشت

و آیینه را برداشت! نگاه... نگاه... و باز هم نگاه...


نه؛ خبری از گوش های دراز مخملی نبود اما

هیچ وقت تصور نمی کرد که به این شدت از دروغ بیزار باشد؛

چنان خشمی در چشمانش موج می زد که آیینه هم جا خورده بود!

از خود پرسید: «این عصبانیت چیست که در چشمانم موج میزند؟

نکند شیطان در من هم نفوذ کرده است؟»


آیینه را که گذاشت، به افق خیره شد. به این فکر کرد

مقصر اصلی کیست؟ کسی که به او دروغ گفته یا خود او که فریب

این دروغ را خورده است؟



دوستانه نوشت:

هیچ وقت زندگیتون رو با دروغ شروع نکنید. اعتماد بزرگترین آرامش در زندگیه...