شاید سعی کـنم زندگـی کـردن را از کـلاغ ها یاد بگیرم. پرندگـانی که بالـغ بر 300سال عمر می‌کنند

ولی هیچ گاه رنگ پرهایشــان به رنگ سـفید تغیر نمـی‌کند؛ حتـی یک پر! آن وقــت مـن نوعـی برای 

یک امــتحان شـیمی آلـی یک شـب با اسـترس خوابیدم و فردای آن روز دو تار موی سـفید در سـرم 

پیدا کردم!

سـیاه‌پرانی که نسـبت به هـم نوعـان خود از صـدای بی نظـیری در خراشـیدن گوش برخوردارند امـــا 

هـمچنان در زمــانی‌که نباید بخوانند میخوانند و احساس خوش صـدایی هـم می کنند جالـب تر اینکه 

هـیچ وقت کـسی نبوده که از شـنیدن صدایشان به وجـد بیاید و این یعنی اعـتماد به نفس چسـبیده 

به سقف در کـلاغ ها. پرندگـانی که همچـنان بازیگران نقـش اول تمامـی صـحنه های ترســناک، 

غـم انگیز و مرگ آورند و تلاشی برای ارتقای موقعیت ندارند که نشانگر سـطح توقـع پایین این پرندگان 

است. درست مــثل بازیـگرانی که برایشان فقط بازیــگری مهــم است، اینکه نقش یک جــنازه را بازی 

کنند یا یک رهگذر ساده فرقی ندارد. کلا معنی واژه بیخیالی در این پرندگان غوغا می‌کند.

حالا؛ دو سه روز مانده به پاییز؛ فصل پررنگ‌تر شدن جریان زندگی کلاغ ها؛ و من در این فکرم که این بار

هوای آنها را بیشتر داشـته باشم. شاید زین پس بجای کبوتر پشت پنجره، به کلاغ ها غذا دادم...!