اگر ماهی‌ها دندان داشتند!


همه چیز از این سه تا شروع شد:



رونوشت: بترکی روحیه! آخه آدامس و مجله چیزیه که بخاطرش از این رو به اون رو می‌شی؟! برو از روحیه مردم یاد بگیر، اینقدر باکلاسه که کم کمش با خریدهای چندصد تومنی سرجاش میاد!


ادامه نوشته

توی تنگ تنهایی من جا می‌شوی؟

نمیدانم چرا مدتی است نگاهم را به تو معطوف کرده‌ام و به دنبال اشتراکاتی در تو و خودم

هستم! مخصوصا از زمانی که دوستانت هم تو را رها کرده‌اند. تو به من بگو: دنیای تو به مانند

دنیای من است یا دنیای من به مانند دنیای تو؟ دنیای من پر از شلوغیو شادیو جمع‌گرایی؛ دنیای

تو پر از تنهاییو سکوتو فردگرایی. دنیای من به ظاهر محکم و دنیای تو به ظاهر لرزان است.

با این وجود مدتی است می‌خواهم به تو پیشنهادی بدهم؛ «آیا حاضری...» و هر بار دقیقا در

همین لحظه خداوند نیز تیری به نشان ناشکری بر قلبم پرتاب می‌کند و بی‌آنکه چیزی گفته باشم

دهانم بسته می‌شود.


طوری مرا با آن چشمان درشت و براقت نگاه می‌کنی که انگار سوال ذهنم را خوانده‌ای!؟!


صبر کن، حالا که بیشتر به دنیای تو نگاه می‌کنم؛ آری دقیقا همینطور است. اصلا چرا تا کنون

متوجه نشده بودم! دقیقا دنیای فرد دیگری از دایره زندگی‌ام، به دنیای تو نزدیک‌تر است. پیر مرد

همساده را می‌گویم. همان همساده‌ای که داستان سادگیشان را به دیوار ذهنم آویزان کرده‌ام.

خاطرت که هست؟


او همانند تو در دنیای تنهایی‌ای که برایش ساخته‌اند، بی‌آنکه متوجه چیزی باشد، به نرمی

زندگی می‌کند. حتی از همه مهتر، حافظه کوتاه مدتش همانند تو بعد از چند ثانیه از نو راه‌اندازی

می‌شود. گویی دنیای او دنیای تکرار و فراموشی است. اینها را از صدای آسانسوری که شب‌ها

تا دقایقی در 5طبقه مختلف به دنبال طبقه مورد نظر بالا و پایین می‌شود، کفش‌های لنگه به

لنگه، تعارف پفک نمکی و ترسیم شکل خانه روی دکمه آسانسور متوجه شده‌ام.


...با این اوصاف که فکرش را می‌کنم دنیای من با دنیای تو فرسنگ‌ها فاصله دارد. اصلا سوالم را

فراموش کن!؛ شایدم باید سوالم را تغییر دهم: «آیا حاضرم دنیای خود را با دنیای تو عوض کنم؟»


راستی ماهی کوچولوی من؛ واقعا نمیتوانی از درخت بالا بروی؟ افرادی معتقدند ماهی‌ها را چه به بالا رفتن از درخت!؟

 

ادامه نوشته