حس الانم، دقیقا الان الانم،

مثل حس مادری است که چندین سال

با سختی و بدبختی فرزندش، امید و آروزیش را بزرگ کرده،

قد کشیدن ها، شادی ها، غم هایش را به چشم دیده

و با دل لمس کرده،

و به ناگاه در یک تصادف نا جوانمردانه از دست داده....

 

حالا دارم به این فکر میکنم که این مادر زین پس

چه کاری انجام خواهد داد؟

حجله سرکوچه، مراسم، آشفتگی، گریه و زاری....

بعدش چی؟

 

کم کم بی صدا، بغض های پنهانی و زل زده به عکس فرزند؛

اندکی بعد وداع با لباس تیره و تنها یادآوری روزهای خاطره انگیز؛

در کوتاه ترین زمان هر 5شنبه یک فاتحه و 

در آخر هم شاید سرگرم شدن با یک فرزند کوچکتر دیگر

و آغازی دوباره...

 

.

.

.

 

اعتراف میکنم که شکست خوردم؛ بگو خب!

مدتی است دست روی هر بخش از آینده میذارم 

به سرعت برق و باد یک نع بزرگ جلوی روم نقش می بنده؛

اگه تاوان نع گفتنهام به این و اون در زندگی نباشه

معنی دیگه ای جز شکست نمیتونم براش پیدا کنم...

 

ولی اینکه از این شکست چه مسیر جدیدی میسازم،

فقط خدا میدونه...



تم پست: یک جمله و بس؛ « آی خدا دلگیرم ولی احساس غم نمیکنم؛ چون با توام پیش کسی سرم رو خم نمیکنم»


********************************

بعد نوشتی رنگی رنگی:

برام خیلی عجیبه ولی؛

اتفاق های ناخوشایند دیگه روم اثری نداره!!

فقط همون لحظه و یک حس ناراحتی آنی به سراغم میاد؛

خوشحالم، خیلی خوشحال،

چون دیگه از زاویه ای جدید به همه چیز نگاه میکنم و 

به نظرم مسیرم روشنه؛ بگو خب!